یک روز پیش از ظهر آقا زنگ زد. خدمت ایشان رفتم. فرمود:«چراغ داخل حیاط روشن است، آن را خاموش کن.» گفتم چشم. چند روز بعد که باز چراغ روشن مانده بود، امام مجدّداً زنگ زدند. خدمتشان که رفتم فرمودند: «اگر برای شما مشکل است چراغ را روشن و خاموش کنید، کلید آن را در اتاق من بگذارید تا من خودم شبها روشن کنم و روزها خاموش کنم!» گفتم نه آقا مشکلی نیست. تا مدتی حواسم را جمع میکردم که مبادا چراغ در روز روشن بماند. یک روز صبح که امام(ره) روی صندلی نشسته و برنامه دیدار داشتند، چراغ دفتر آقای رسولی روشن بود و یک چراغ هم پشت حیاط منزل امام، اطراف منزل حاج احمد آقا، روشن بود. امام به من که کنار ایشان ایستاده بودم فرمودند که بیا جلو؛ نزدیک ایشان که رسیدم با عصبانیت فرمودند: «در منزل من و فعل حرام؟!! در منزل من و اسراف؟!!» من که مثل بید میلرزیدم عرض کردم اقا چه شده است؟ فرمودند: «چند مرتبه باید بگویم این چراغها را خاموش کنید. مگر شما نمیدانید که اسراف حرام است؟!!!»
[برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره). ج2]