با فرزندش در راهی میرفت. به مرتاضی برخورد کرد. به او گفت:
«نتیجهی ریاضتهای تو چیست؟»
مرتاض خم شد، تخته سنگی را از زمین برداشت، سنگ در دست او به یک گلابی تبدیل شد و به او تعارف کرد!
نگاهی به مرتاض کرد و گفت:
«این کار را که برای من کردی؛ بگو ببینم برای خدا چه کرده ای؟»
مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد...