هر سال هنگام درو، سهم زیادی برای فقرا کنار میگذاشت. یک سال گندم ها را درو کرده بود اما هر چه منتظر مانده بود تا بادی بوزد که بتواند بهوسیلهی آن گندم ها را از کاه جدا کرده و سهم فقرا را به آنها برساند بادی وزیدن نگرفت و موفق به آن کار نشد. یک روز عصر در راه رسیدن به منزل، یکی از فقرا او را دید و به او گفت: محمد کاظم! سهم ما را فراموش نکن! این جمله در دلش آشوبی به پا کرد چرا که هر سال قبل از آنکه فقیری به او رو بزند سهم آنها را عطا میکرد. از این رو تصمیم گرفت تا دوباره به صحرا برگردد و به هر زحمتی که میشود گندم آن فقیر را از کاه جدا کرده و به او برساند. پس از آنکه گندم او را تفکیک میکند به طرف منزل آن فقیر باز میگردد. در مسیر برگشت به امام زاده ای می رسد و مدتی را برای رفع خستگی بر روی سکوی آن امام زاده مینشیند و حمد و سوره ای میخواند. در همین حال بود که مورد لطف قرار گرفته و دو نفر را از دور میبیند که به طرف او میآیند.اما آنها را نمی شناسد. آنها داخل امام زاده میشوند و حمد و سوره ای میخوانند و بعد به کربلایی میگویند: تو هم حمد و سوره ای بخوان! او پاسخ میدهد: من حمد و سوره و زیارت نامه خوانده ام. آنها میگویند: دو مرتبه بخوان! و او پاسخ میدهد: من سواد ندارم! آن دو نفر میفرمایند: باید بتوانی بخوانی! و آقا دست مبارکشان را روی سینهی او گذارده و فشار اندکی دادند و با همین دست مبارک بود که تمام قرآن با علوم و اسرار آن به یکباره به سینهی «کربلایی کاظم» منتقل شد.